یک کلمه حرف حساب

 

یک کلمه حرف حساب :

 

نیاز نیست اطرافمان پراز آدم باشد؛ همان چندتایی که هستند آدم باشند .

چهل سرخ ها :

پیرمردی در روستا سه پسر داشت که هر سه پسر در سن ازدواج بودند ونه شغل ونه پول داشتند ؛

پسراول:  نزد پدر امد واز پدرخواست که کمکش کند تا شغلی دست وپا کند

پدر گفت :  پسرم تو برایم خیلی عزیزی ولی من پولی ندارم که به تو بدهم ؛ ولی  یک گاو دارم که از شیرش استفاده می کنم – یک اسب دارم که مرکب راهم هست و یک بزغاله دارم که خیلی دوستتش دارم چرا که بی مادر بزرگش کرده ام .

چون تو خیلی برایم عزیزی وپاره ای از وجودم هستی ؛  همین گاو که از شیرش زندگی می کنم را  ببر در شهر بفروش  ان شاالله که بتوانی شغل وهمسری برای خودت اختیار کنی .

پسر به شهر رفت :

در بازار شهر چهل کاسب بودند که همه با هم حرفشان یکی بود وجنسی که برای فروش به آنجا می رفت با کمترین قیمت خریداری می کردند.

تا پسر وارد بازار چهل کاسب شد وگاو را برای فروش به قیمت گذاشت .

کاسب ها شروع کردن که بزغاله ات چند – یکی دیگه گفت مرغت چند – دیگری گفت جوجه ات چند

خلاصه با کمترین قیمت گاو را از پسر ساده ی روستای خریداری کردند .

(زبان حال کشاورزان زحمت کش که هیچ سودی نمی برند  ودلالان مثلاً زرنگی که بیشترین سود را می برند)

پسر ناامید وبدون شغل و کمی پول به روستا برگشت.                    (ادامه داستان در نسخه بعدی )

 

نویسنده : محمدر ضا درویش ))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *